جدول جو
جدول جو

معنی کش دادن - جستجوی لغت در جدول جو

کش دادن
(رَ شُ دَ)
کش گفتن در بازی شطرنج یعنی شاه در خطر است. (یادداشت مؤلف). رجوع به کش و رجوع به کشت شود
لغت نامه دهخدا
کش دادن
(رَ کَ دَ)
دراز کردن یا کشیدن. تطویل. (یادداشت مؤلف) ، دراز کردن چیزی را یا مطلبی را. (یادداشت مؤلف). کاری که ممکن است بزودی پایان یابداز روی غرض طولانی کردن. طول دادن. اطاله. مطاوغه
لغت نامه دهخدا
کش دادن
طول دادن
تصویری از کش دادن
تصویر کش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
کش دادن
((کِ. دَ))
طول دادن، طولانی کردن
تصویری از کش دادن
تصویر کش دادن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قر دادن
تصویر قر دادن
تکان دادن و جنباندن بدن از روی ناز، رقصیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
روی دادن، به وقوع پیوستن امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آش دادن
تصویر آش دادن
دباغت کردن پوست حیوانات و عمل آوردن آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بو دادن
تصویر بو دادن
بوناک بودن و بو پس دادن، تف دادن چیزی روی آتش، مثل تف دادن تخم هندوانه و امثال آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر دادن
تصویر بر دادن
بار دادن، میوه دادن، برای مثال پیش از این عمری به باد عشق او بر داده ام / بازگشتم عاشق دیدار او، تدبیر چیست؟ (انوری - ۷۸۷)، کنایه از نتیجه دادن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ بَ کَ دَ)
طول دادن. ممتد کردن. دراز کردن. (یادداشت مؤلف). کش دادن
لغت نامه دهخدا
(خَ دُ فُ کَ دَ)
به هیجان و هراس و دلهره و تحریک داشتن کسی بر اثر شنواندن خبری یا حادثه ای ناگوار یا مرتعش ساختن عضوی بر اثر اتصال جریان الکتریکی بدان
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ تَ)
به نر دادن ماده را از گاو و گوسفند. فحل دادن گاو ماده و امثال آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کل خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ کَ دَ)
چیزی را بر آتش گرفتن تا موی او بسوزد. سوختن پرز پارچه های پشمی و موها و پرهای ریزۀ مرغ پرکنده و مانند آن. تشویط. (یادداشت مؤلف). سوزاندن موهای ریز کله و پاچه و گوشت طیور در روی آتش پس از پاک کردن آنها و کشیدن پرهای طیور، سوزاندن مو مطلقاً. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ نِ / نَ دَ)
در آب کر تطهیر کردن. شستن متنجسی با آب کر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رو دادن
تصویر رو دادن
بوقوع پیوستن، واقع شدن، حادث گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکل دادن
تصویر شکل دادن
تاشیدن چهرنیدن دسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکم دادن
تصویر شکم دادن
انحنا پیدا کردن: دیوار شکم دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر دادن
تصویر سر دادن
لغزاندن جان را فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تن دادن
تصویر تن دادن
پذیرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خو دادن
تصویر خو دادن
معتاد نمودن، عادت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خم دادن
تصویر خم دادن
منحنی کردن، دولا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوش دادن
تصویر جوش دادن
بهم پیوستن دو چیز سخت (چون دو تکه فلز) التصاق دادن لحیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره دادن
تصویر ره دادن
اجازه دادن، وصول دادن، بار دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رم دادن
تصویر رم دادن
ترساندن و گریزاندن جانوران شکاری و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
اتفاق افتادن، پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوش دادن
تصویر دوش دادن
مدد کردن، یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آیش دادن
تصویر آیش دادن
کشت بخشی از زمین مزروعی را بسال دیگر واگذاشتن تا قوت گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
عاشق شدن دلداده گشتن، علاقه یافتن، توجه کردن دقت نمودن، دلیر ساختن جرات دادن، یا دل دادن وقلوه گرفتن با اشتیاق گرم گفتگو شدن، راز و نیاز کردن (عاشق و معشوق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم دادن
تصویر دم دادن
فریب دادن فریفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در دادن
تصویر در دادن
دادن عطا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کز دادن
تصویر کز دادن
چیزی را بر آتش گرفتن تا موی او بسوزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو دادن
تصویر بو دادن
تف دادن چیزی روی آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کز دادن
تصویر کز دادن
((کِ دَ))
سوزاندن موهای ریز کله و پاچه و گوشت طیور است در روی آتش، پس از پاک کردن آنها و کشیدن پرهای طیور، سوزاندن مو (مطلقاً)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخ دادن
تصویر رخ دادن
اتفاق افتادن، به وقوع پیوستن
فرهنگ واژه فارسی سره